دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

مثل همیشه

مثل همیشه

نویسنده: هوشنگ گلشیری
ناشر: پیام
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 118
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1352 - دوره چاپ: 2

کمیاب - کیفیت : درحد نو ؛ عطف کتاب سائیدگی مختصری دارد و جلد کتاب کمی رنگ پریدگی دارد

 

مروری بر کتاب

شش داستان

گلشیری در داستان‌های اولین کتابش - مثل همیشه، خسته کننده بودن زندگی کارمندان دون‌پایه، در شهرهای کوچک را ماهرانه تصویر کرد. اما آنچه از آغاز گلشیری را از صادقی جدا می‌کرد نگرش مبتنی بر غم غربت گلشیری بود در مقابل نگاه طنز‌آمیز صادقی به‌زندگی خرده بورژوازی....

مرد از خواب که برخاست، دندان‌هایش را مسواک زد و صورتش را شست و لباس خانه راه‌راهش را پوشید و موهای سرش را به‌دقت شانه زد، دفتر کاهی و خودکارش را برداشت و با سرپاییش رفت روی مهتابی و روی صندلی‌اش که کنار نرده مهتابی بود نشست.
دفتر را باز کرد و شروع کرد به خواندن:
– «یک هفته تمام بود که آن بوی تهوع‌آور بینی همه را می‌آزرد. روزها بو فقط مادرها و بچه‌ها را ناراحت می‌کرد، اما پسرها تا می‌رفتند توی میدانچه و زیر برق آفتاب، گرم فوتبال بازی می‌شدند، یادشان می‌رفت که امروز بو سنگین تر از هرروز شده است. مادرها و دخترها هم درها و پنجره‌ها را می‌بستند و پرده‌ها را می‌کشیدند و تمام روز به شستن رخت و ظرف و گرفتن بینی بچه‌های شیرخواره و پاییدن پسرها از کنار پرده‌ها سرگرم می‌شدند.

عصرها که پدرها خیس عرق از اتوبوس‌های مخصوص کارگران شرکت نفت پیاده می‌شدند، دم بینی‌هایشان را می‌گرفتند و به پسرها چشم غره می‌رفتند، پسرها هم بدو می‌رفتند توی خانه و پدرها فقط اول شب، تک‌تک، پیدایشان می‌شد و همه جمع می‌شدند روی پل همان جوی سیمانی که هیچ وقت خدا آب نداشت و باهم پچ‌پچ می‌کردند و یا دم بینی‌هایشان را می‌گرفتند و برمی‌گشتند و به نخلستان نگاه می‌کردند.

وقتی هم شرجی کلافه‌شان می‌کرد و بو، سنگین‌تر و تهوع‌آورتر می‌شد، بلند می‌شدند و تند تند به خانه‌هایشان می‌رفتند و باز درها و پنجره‌ها را می‌بستند، پرده‌ها را می‌انداختند و به پسرها می‌سپردند که فردا نباید بیرون بروند، که فردا نباید توی میدانچه بازی کنند، که فردا نباید مخصوصاً به نخلستان بروند و فردا، پسرها که می‌دانستند تازه خارَک‌ها زرد شده است و میان پنگها می‌توانند تک و توکی رطب پیدا کنند، از ترس چشم‌های نگران مادرها که از کنار پرده‌ها آن‌ها را می‌پاییدند، جرأت نداشتند پایشان را از میدانچه بیرون بگذارند.»

و درست همان‌وقت که مرد خواست ورق بزند و به پشت صفحه برسد، شنید که پیرمرد صاحب‌خانه دارد بینیش را می‌گیرد و صورتش را می‌شوید، بعد که صدا قطع شد، مرد فهمید که حالا دارد چند تار مویش را با دقت روی طاسی سرش می‌چسباند و فقط در همین وقت بود که مرد فرصت پیدا کرد تا دنباله داستانش را مرور کند....

فهرست

شب شک
مثل همیشه
دخمه ای برای سمور آبی
عیادت
پشت ساقه های نازک
یک داستان خوب
مردی با کراوات سرخ

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات