- موجودی: موجود
- مدل: 170834 - 79/2
- وزن: 0.40kg
رنگ خاموشی
نویسنده: نشاط داودی
ناشر: پرسمان
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 370
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1391 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
باور نمیکنم که دوست داشتن جز با جان و دل باشد اما روزی فرا میرسد که یار از تو جدا میشود خودمان را به خاطرهاش میسپاریم ...
صدای رعد و برق خبر از شدت باران می داد. همکارانم با دلواپسی از وضعیت بی ثبات هوا، با عجله مشغول جمع و جور کردن وسایلشان شدند. نگاهی به ساعتم انداختم. عقربه هایش چهار بعدازظهر را نشان می دادند ولی هوا حسابی گرفته و تاریک بود. در حال جمع آوری ورقه هایم بودم که مادر یکی از بچه ها، خیس و باران زده از راه رسید و بعد از کلی معذرت خواهی به طرفم آمد.
اواخر مهرماه بود که بابا نادر، من و مادر را به مشهد برد. به خاطر، وضعیت مادر، با یک ماشین دربست رفتیم. بابا، با یک دنیا نگرانی ما را بدست آقاجون و عزیز بزرگه و دایی ابراهیم و عزیزخاله سپرد و همان شب به سمت بوشهر پرواز کرد... روزهای خوش زندگیم از روزی که وارد خانه باغ شدیم شروع شد.
همبازی بودن با مهدیه چه کیفی داشت. صبح ها ماهی خانم توی آلاچیق باغ قالیچه ای پهن میکرد و ما هم از صبح تا ظهر مشغول خاله بازی و مامان بازی بودیم؛ معمولاً عزیزبزرگه کلی تنقلات برایمان می آورد و ما هم می خوردیم و کیف می کردیم. گاهی اوقات با اجازه ی عزیزخاله و البته با کمک او، روی اجاق سه فیتیله ای پلو قرمز درست می کردیم که مواد تشکیل دهنده اش برنج و روغن و نمک و رُب گوجه فرنگی بود و بعد از آماده شدن در کنار عروسک هایمان با لذت می خوردیم.
گه گاهی آقاجون سرزده مهمان ما میشد و روی قالیچه ی ما لم میداد و ما هم از او پذیرایی می کردیم. همیشه هم کلی خوراکی به همراه می آورد. آلوچه و لواشک و اسمارتیس و بیسکویت و... کلی چیزهای خوشمزه! آقاجون هیکلی و درشت بود، شکم بزرگش همیشه برایم علامت سؤال بود چون مامان آذر هم شکم بزرگی داشت و قرار بود بچه دار شود.
بالاخره یک روز دل به دریا زده و پرسیدم: ـ آقاجون، شما هم تو شکمتون بچه دارین؟! قهقهه ی بلندی سر داد: ـ چه طور مگه، دخترم؟ بلافاصله گفتم: ـ آخه مثل شکم مامان آذره.