دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

داستان هایی به زبان نامادری ؛ داستان هایی از نویسندگان بزرگ جهان

داستان هایی به زبان نامادری ؛ داستان هایی از نویسندگان بزرگ جهان
درحال حاضر موجود نمی باشد
داستان هایی به زبان نامادری ؛ داستان هایی از نویسندگان بزرگ جهان
  • موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
  • مدل: 168208 - 23/7
  • وزن: 0.20kg
0 ریال

داستان هایی به زبان نامادری

گردآورنده و مترجم: اسدالله امرایی
ناشر: گویا
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 196
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1398 - دوره چاپ: 1


مروری بر کتاب

ادبیات مهاجرت به زبان کشور میزبان

داستان‌های این مجموعه به قلم نویسندگانی‌ست که از زادبوم اصلی خود مهاجرت کرده و به زبان کشور میزبان (انگلیسی) نوشته‌اند. با این همه، عناصر فرهنگی موطن اصلی‌شان در جای‌جای متن حضور دارد و تفاوت‌های فرهنگی مردمانِ دو زبان را نشان می‌دهند. این مجموعه شامل داستان‌هایی از نویسندگان مهاجر پرو، اسپانیا، روسیه، چین، ژاپن، هند و ویتنام است که در عرصه‌ی داستان‌نویسی امروز امریکا و انگلستان خوش درخشیده و جوایز متنوعی دریافته کرده‌اند؛ از جایزه‌ی منتقدان مطبوعات گرفته تا جایزه‌ی ملی کتاب و بوکر و درنهایت نوبل ادبیات.

خانواده ی دبورا هم بودند که توی عروسی از دور دیده بودیم. پدر و مادرش، خواهرها و برادرها و زن داداش ها و شوهرخواهر یا دوست پسرها و بچه کوچولوها. خواهرها بالای سی سال بودند، اما مثل دبورا با شلوار جین و تونیک هایی که تن شان بود به دخترهای دانشجو می ماندند و برادرش متی که با او دور عروس و داماد رقصیده بودم، حالا دانشجوی سال اول امهرست بود، چشم های سبز درشتی داشت با موهای فری خرمایی و صورتی که زود سرخ می شد.

بچه های دبورا را که دیدم توی آشپزخانه کار می کردند و سر به سر هم می ذاشتند از دست مادرم حرص خوردم که آنقدر نق زده بود شلوار کمیز سنتی بنگالی بپوشم. می دانستم که با سر و وضع همه فکر می کنند که من با بنگالی ها جورترم تا با آنها. اما دبورا مرا به اصرار برد قاطی آنها و کنار متی نشاند تا سیب پوست بکنم و دور از چشم پدر و مادرم به من آبجو داد. غذا که حاضر شد گفتند کجا بنشینیم، یکی در میان زن و مرد نشاندنمان که بنگالی ها خوش شان نمی آمد. بطری های شراب را چیدند روی میز.

دو تا بوقلمون آوردند که شکم یکی از آنها را با سوسیس پر کرده بودند. از بوی غذاها دهنم آب افتاده بود، اما می دانستم که موقع برگشتن به خانه مادرم توی ماشین می گوید که غذاشان بی مزه بوده. وقتی شراب تعارفش کردند سرش را تکان داد و دستش را روی لیوانش گرفت و گفت: «اصلا امکان ندارد.»

جن پدر دبورا بلند شد که دعای سفره بخواند و از همه خواست که دست همدیگر را بگیرند. سرش را خم کرد و چشم هایش را بست و شروع کرد. «پروردگارا تو را شکر می گوییم، به خاطر غذایی که به ما دادی.» پدر و مادرم کنار هم نشسته بودند. تعجب کردم که حرف جن را گوش کرده بودند و انگشت های قهوه ای پدرم روی دست رنگ پریده ی مادرم قرار گرفته بود. دیدم که متی از آن سر اتاق تو نخ من است. بعد از آنکه همه آمین گفتند آقای جن لیوانش را بلند کرد و گفت: «خدایا مرا ببخش، فکرش را هم نمی کردم که یک روز کارم به جایی برسد که این را بگویم، به سلامتی جشن شکرگزاری همراه با هندی ها.» فقط چند نفر به شوخی او خندیدند....

اول امیر دید. به سنگی زیر پل گیر کرده بود و در آب غوطه می‌خورد. داد زد: «لعنتی! آن لعنتی را ببینید.» زانو زدند که بهتر ببینند. رافائل، خایمه، کارل، خاویر، اریک و امیر. هیچ کدام نگفتند که می‌ترسند. کارل در گرانت زندگی می‌کرد. پایین خیابان ۱۲۵، اما چون مادرش در بیمارستان کار می‌کرد در دایکمن به مدرسه می‌رفت. کارل گفت: «مثل سیاه‌های اسپانیایی است.»

پوست طرف قهوه‌ای بود، یک یا دو هوا روشن‌تر از آب گل‌آلود رودخانه.

فقط یک شورت مشکی داشت. کت و کول درست و حسابی. رافائل فکر کرد چه مردهٔ گردن‌کلفتی، خنده‌اش گرفت و با صدای بلند گفت «مردهٔ گردن کلفتی است؟»
-خب، لابد گیر گردن کلفت‌تر از خودش افتاده.
امیر همیشه از این مزه‌ها می‌ریخت. خندیدند و رافائل حالش جا آمد. او تازه به این مدرسه آمده بود و خیلی اتفاقی دوست پیدا می‌کرد. سر راه خانه، کنار کمدهای روبه روی هم و سر نیمکت‌های مجاور. دوست پیدا کردن که به این سادگی‌ها نبود.

-یک کیسه پلاستیکی هم به پایش چسبیده.
-دهنش را صاف کرده‌اند.
-لابد آدم درستی نبوده.

سر نرده‌های پل ایستادند و حرف زدند و جنازه را از یاد بردند. نشستند و پاها را از لای نرده آویزان کردند و تاب دادند. موقعی که کشتی سیرکل لاین پر از مسافرهای خارجی از رودخانه می‌گذشت و همه عکس می‌انداختند و دست تکان می‌دادند. بحث جنازه دوباره‌یادشان آمد رافائل که دلش می‌خواست فرار کند گفت: «فکر می‌کنی آنها ببینند؟»
امیر گفت: «نچ. خیلی دورند. هیچ جوری نمی‌توانند ببینند.»
بعد خاویر دست تکان داد و کارل و امیر مسخره‌اش کردند و خل مشنگ صدایش زدند.

کارل قپی آمد: «از همین جا می‌توانم با سنگ بزنم به آن کشتی.»‌
رافائل هر چند باورش نمی‌شد به او خندید. آن زیر جنازه توی آب به سمت ساحل می‌رفت و برمی‌گشت. به کشتی سیرکل لاین نگاه می‌کردند و نمی‌دانستند چرا از آن بدشان می‌آید. 

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات