- موجودی: موجود
- مدل: 184783 - 108/5
- وزن: 0.50kg
چه باید کرد
نویسنده: محمد اقبال لاهوری
شرح : بشیر احمد دار
حواشی و ترجمه: محمد بقائی
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 235
اندازه کتاب: رقعی سلفون - سال انتشار: 1368 - دوره چاپ: 1
کیفیت : صفحات نو ؛ لبه جلد زدگی مختصری دارد
مروری بر کتاب
سپاه تازه برانگیزم از ولایت عشق که در حرم خطری از بغاوت خرد است
زمانه هیچ نداند حقیقت او را جنون قباست که موزون بقامت خرد است
به آن مقام رسیدم چو در برش کردم طواف بام و در من سعادت خرد است
گمان مبر که خرد را حساب و میزان نیست نگاه بندهٔ مؤمن قیامت خرد است
این مثنوی یکی از زیباترین و پرمایهترین آثار علامه اقبال لاهوری است که در سال 1934 میلادی (مطابق 1313 هجری شمسی و تقریبا سیزده سال قبل از استقلال هند و پاکستان) انتشار یافته است. این مثنوی در واقع چیزی جز انعکاس رویارویی استعمار و استعمارشده در همه ابعاد اقتصادی، سیاسی و فرهنگی و .... نمیباشد که خود با یک سلسله اندرزها و هشدارها همراه شده است.
محمد اقبال لاهوری (1938 -1877) شاعر و متفکر بزرگ مسلمان شبه قاره هند و پاکستان است . اقبال دوران کودکی و نوجوانی را در زادگاه خود ( سیالکوت ) گذراند. زبانهای فارسی و عربی را در مدارس قدیمه آنجا و به روش سنتی فرا گرفت و با مقدمات علوم اسلامی و معارف قرآنی آشنا شد ؛ سپس به مدرسه ای وارد گردید که مبلغان مسیحی اسکاتلندی با نام" اسکاچ میشن" در سیالکوت تاسیس کرده بودند ، و به فراگیری اصول و مبادی علوم جدید مشغول شد. پدرش شیخ نور محمد ، با آنکه پیشه دوزندگی داشت ، اوقات خود را در مصاحبت اهل سلوک می گذراند و با شعر و ادب عرفانی آشنا بود و خصوصاً به شیخ اکبر ، محی الدین ابن عربی ارادت تمام داشت و در خانه کتابهای " فصوص الحکم " و " فتوحات مکیه " را مطالعه می کرد.
آشنایی اقبال با مقدمات عرفان نظری و الفاظ و اصطلاحات خاص آن ، از همین روزگار آغاز شد و چون پدرش به سلسله قادریه تعلق خاطر داشت ، اقبال نیز در آغاز جوانی به این سلسه پیوست.
پیر رومی مرشد روشن ضمیر
کاروان عشق و مستی را امیر
منزلش برتر ز ماه و آفتاب
خیمه را از کهکشان ساز و طناب
پس چه باید کرد ای اقوام شرق
باز روشن می شود ایام شرق
در ضمیرش انقلاب آمد پدید
شب گذشت و آفتاب آمد پدید
یورپ از شمشیر خود بسمل فتاد
زیر گردون رسم لادینی نهاد
گرگی اندر پوستین بره ئی
هر زمان اندر کمین بره ئی
مشکلات حضرت انسان ازوست
آدمیت را غم پنهان ازوست
در نگاهش آدمی آب و گل است
کاروان زندگی بی منزل است
هر چه می بینی ز انوار حق است
حکمت اشیا ز اسرار حق است