دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

مثنوی شمع جمع جبلی

مثنوی شمع جمع جبلی
درحال حاضر موجود نمی باشد

مثنوی شمع جمع جبلی

نویسنده: عبدالواسع بن عبدالجامع جبلی
ناشر: پروین
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 195
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1320 - دوره چاپ: 1 

کمیاب - کیفیت : در حد نو ؛ سرتاسر عطف کتاب چسب خوردگی دارد 
 

مروری بر کتاب 

مردمان اندر حجاب چند و چون        وآتش از این مثنوی آید برون

بدیع الزمان عبدالواسع بن عبدالجامع جبلی غرجستانی از شاعران و فرهنگیان مشهور پارسی‌گوی است که در قرن ششم هجری می‌زیست. وی در غرجستان که ولایتی در افغانستان و در شرق هرات است چشم به جهان گشود. عبدالواسع جبلی غرجستانی در حوزه‌های دینی تربیت یافت و بر علوم تفسیر، فقه، کلام و حدیث و نیز شعر فارسی و عربی تسلط داشت. جبلی از پیشروان تغییر سبک خراسانی به عراقی بوده است. وی در سال ۵۵۵ هجری قمری درگذشت.

منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا

شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا

گشته‌ست باشگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا

هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن
هر فاضلی به داهیه‌ای گشته مبتلا

وآن کس که گوید از ره دعوی کنون همی
کاندر میان خلق ممیر چو من کجا

دیوانه را همی‌نشناسد ز هوشیار
بیگانه را همی‌بگزیند بر آشنا

با یکدگر کنند همی کبر هر گروه
آگاه نی کز آن نتوان یافت کبریا

هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش
هر ک آیت نخست بخواند «ز هل أتی»

با این همه که کبر نکوهیده عادتیست
آزاده را همه ز تواضع بود بلا

گر من نکوشمی به تواضع نبینمی
از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا

با جاهلان اگر چه به صورت برابرم
فرقی بود هرآینه آخر میان ما

مهر شهان ز قوت ستوران بود پدید
گر چه زمرد است به دیدار چون گیا

آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز
از دشمنان خصومت و از دوستان ریا

بر دشمنان همی نتوان بود مؤتمن
بر دوستان همی نتوان کرد متکا

قومی ره منازعت من گرفته‌اند
بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها

من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا

با من بود خصومت ایشان عجیب‌تر
زآهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها

زایشان همه مرا نبود باک ذره‌ای
کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا

گردد همی شکافته دلشان به کین من
همچون مه از اشارت انگشت مصطفی

چون گیرم از برای معانی قلم به دست
گردد همه دعاوی آن طایفه هبا

ناچار بشکند همه ناموس جادوان
در موضعی که در کف موسی بود عصا

ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی
تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا

زیرا که بی مطر نبود میغ را محل
چونانک بی‌گهر نبود تیغ را بها

با فضل من همیشه پدید است نقصشان
چون عجز کافران بر اعجاز انبیا

با عقل من نباشد مریخ را توان
با فضل من نباشد خورشید را ذکا

آنم که برده‌ام علم علم در جهان
بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثری

شاهان همی‌کنند به فضل من افتخار
واقران همی‌کنند به نظم من اقتدا

با خاطرم منیرم و با رای صافیم
کالبرق فی الدجیه و الشمس فی الضحی

عالیست همتم به همه وقت چون فلک
صافیست نسبتم به همه نوع چون هوا

بر همت من است سخنهای من دلیل
بر نسبت من است سخنهای من گوا

هرگز ندیده و نشنیده‌ست کس ز من
کردار ناستوده و گفتار ناسزا

در پای جاهلان نپراگنده‌ام گهر
وز دست سفلگان نپذیرفته‌ام عطا

وین فخر بس مرا که ندیده‌ست هیچکس
در نثر من مذمت و در نظم من هجا

وآن را که او به صحبت من سر درآورد
جویم بدل محبت و گویم به جان ثنا

ور زلتی پدید شود زو معاینه
انگارمش صواب و نپندارمش خطا

اهل هری کنون نشناسند قدر من
تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا

مقدار آفتاب ندانند مردمان
تا نور او نگردد از آسمان جدا

آن گاه قدر او بشناسند بر یقین
کآید شب و پدید شود بر فلک سها

اندر حضر نباشد آزاده را خطر
کاندر حجر نباشد یاقوت را بها

با این همه مرا گله‌ای نیست زین قبل
زین بیشتر قبول که یابد به ابتدا

تا لفظ من به گاه فصاحت بود روان
بازار من به نزد بزرگان بود روا

لیکن چو صد هزار جفا بینم از کسی
ناچار اندکی بنمایم ز ماجرا

زآن است غبن من که گروهی همی‌کنند
با من به دوستی ز همه عالم انتما

وآن گه به کام من نفسی برنیاورند
در دوستی کجا بود این قاعده روا

آزار من کشند به عمدا به خویشتن
زآن سان که که کشد به بر خویش کهربا

در فضل من کنند به هر موضعی حسد
در نقص من دهند ز هر جانبی رضا

با ناصحان من نسگالند جز نفاق
با حاسدان من ننمایند جز صفا

ور اوفتد مرا به همه عمر حاجتی
بی حجتی کنند همه صحبتم رها

مرد آن بود که روی نتابد ز دوستی
لو بست الجبال او انشقت السما

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات