- موجودی: موجود
- مدل: 184035 - 110/3
- وزن: 0.60kg
عقد + درد سیاوش
نویسنده: اسماعیل فصیح
ناشر: صفی علیشاه - امیر کبیر
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 327 + 183
اندازه کتاب: رقعی گالینگور - سال انتشار: 1364 _ 1357 - دوره چاپ: 2 _ 1
کمیاب - کیفیت : درحد نو _ نو
مروری بر کتاب
عقد و داستانهای دیگر
مجموعه هشت داستان كوتاه
گفت: عرض شود بنده متصدی قسمت اجرائیات شهرداری هستم. ما چهارده سالمون بود که پدرمون خدابیامرز واسمون زن گرفت. ما اصن نمی دونستیم آقا زن چیه؟ دست کیه؟ من تا وقتی پای سفره عقد ننشستم و آخوند خطبه عقد رو تموم نکرد عیال رو ندیده بودم.
بابام که تعریف می کرد اصن صورت زنش رو ندیده بود تا فردا صبح عروسی. اون موقع ها سفره عقد رو توی اتاق زنونه می انداختند و شب عروسی عروس رو سرش تور کلفت داشت و داماد تا آخر شب که آنها را دست به دست می دادند و چراغارو خاموش می کردند عروس رو نمی دید. اما بابام خدابیامرز چند دفعه مادرم رو توی چادر و چاقچور دیده بود….
...خدا ما را به اين دنيا نياورده كه بي خودي غمگين باشيم و آخر زير يك وجب خاك بخوابيم . خداوند ما را آفريده بود كه روح آزاد داشته باشيم ، مثل فرشته ها و مثل فرشته ها همه را دوست داشته باشيم .
فهرست
تولد
عشق
شهرك
عقد
خواب
حركت
خرابات
مرگ
درد سیاوش
بالای گچ بری های بخاری ، تابلوی بسیار بزرگی هم از سیاوش در قاب طلایی بود . سیاوش با پراهن سفید ساده ، نگاه دردناک و ترحم آمیزی به جلو داشت . بیست و چهار سال پس از مرگش حضور او در خانه فریاد می زد . تکرار کردم : سیاوش اون شب مرده بود ، اوسامد آقا . فردایی وجود نداشت . آب تنی توی رودخانه ای وجود نداشت . غرق شدنی وجود نداشت . شما این را می خواستی بگی ؟ اوسامد آقا چشمهای مستش را به طرف من بلند کرد ، گفت : آخ پروردگار .
مردم زندگی عادی خود را می گذرانند یعنی به سر و کله هم می پرند ، قهرمانان خود را می کشند و بچه های خود را به خاک می سپارند . ایرانی بودن ساده است : پسر با پدر بد ، پدر با پسر بد ، دختر با مادر بد ، مادر با دختر بد ، زن با شوهر بد ، شوهر با زن بد ، مادر با بچه بد ، بچه با مادر بد ، خواهر با خواهر بد ، برادر با برادر بد ، معشوق با عاشق بد ، عاشق با معشوق بد ، و .... جامعه ایران ساده است .بنابراین او هم حالا خاطره است . نقشی کلی از طرح دوستت دارم تا روزی که با تو قهر کنم اما خسرو نه ، خسرو دوست دارد و در عشق باقی است ....
...ثریا وسط تخت خواب نشسته بود، دو تا دستهایش روی گیجگاهش، انگار که بخواهد از ترکیدن جمجمه و بیرونریختن کل مخ عجالتا جلوگیری کند. چشمهایش مانند دو تا زخم خشک شده بود که در جفت حدقههای آن آب و خون مرداب شده باشد. کنار تخت خوابش میز کوچکی بود با چراغ خواب و کتاب و لیوان و چند جور دوا و خرتوپرت. وقتی مرا در آستانهی در دید، بغض توی گلو و سینهاش ترکید و دستهایش را دراز کرد. من رفتم جلو، بغلش کردم...