مرد از او درباره تمایلش به ترک سیگار سوال می‌کند و او در جواب می‌گوید دوست دارد اما نمی تواند. مرد سیگار را از لب جوان داستان برمی‌دارد و بیرون می اندازد اقدامی که زندگی جوان را زیرو رو می‌کند و او را به وادی دیگری می‌راند....

... سراسر روز بعد من در خواب و بیماری گذشت؛ اشتهایم را از دست داده بودم و بدنم سرد شده بود طوری که انگار شب قبل به جریان مهیبی از برق متصل بوده ام!
بوی سیگاری که توی بالش و ملحفه و مبل و دیوارهای آپارتمانم بود، چنان دیوانه ام می کرد که با همه ی کسالتی که داشتم برخاستم و همه ی پنجره ها را باز و دو شیشه عطر بر همه جا خالی کردم.
جعبه های سیگار و زیرسیگاری ها را در کیسه ای ریختم و به دالان زباله های آپارتمان انداختم....

جرعه‌ای نوشیدم و با احتیاط زمزمه کردم: «او کیست؟!! این خدا، نور، آفریدگار... با هر نام دیگری که گفتی... او کیست؟» سپتامینو چهره‌اش را در میان دست‌هایش فشرد و لحظاتی طولانی سکوت کرد طوری که یقین کردم پاسخ نخواهد داد و من این فرصت را نیز از دست داده‌ام... سرانجام آهی کشید و دست‌هایش را از روی صورت جوان و پلک‌های بسته و چروکیده‌اش برداشت و زمزمه کرد: «پاسخ می‌دهم!» و ناگهان چشم باز کرد و مرا در خود فرو کشید...

راوی مرد جوانی است که داستان عجیب خود را روایت می‌کند. شبی مرد داستان از شمال تهران سوار بر خودروی شخصی‌اش به سمت خانه می‌رود که مردی را یاستاده در کنار خیابان می‌بیند. تصمیم میرگیرد مرد را سوار کند و به مقصد برساند. در نیمه راه مثل همیشه دست می‌برد که سیگاری روشن کند اما فندکش کار نمی‌کند. مرد از او درباره تمایلش به ترک سیگار سوال می‌کند و او در جواب می‌گوید دوست دارد اما نمی تواند. مرد سیگار را از لب جوان داستان برمی‌دارد و بیرون می اندازد و طی یک اقدام شگفت‌انگیز کاری می‌کند که او برای همیشه از سیگار و دخانیات متنفر شود. اقدامی که زندگی جوان را زیرو رو می‌کند و او را به وادی دیگری می‌راند.