- موجودی: موجود
- مدل: 174489 - 4/2
- وزن: 0.20kg
رقص گردنبند
نویسنده: گراتزیا دلدا
مترجم: بهمن فرزانه
ناشر: کتاب خورشید
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 143
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1384 - دوره چاپ: 1
کیفیت : نو ؛ صفحه اول کتاب تاریخ دارد
مروری بر کتاب
با فروتنی گفت: «حق با شماست. عشقی که من اکنون به شما عرضه میدارم آن عشقی نیست که شما خواهانش هستید. آن عشق حق مسلم کسی چون شماست، کسی تا این حد زیبا و خوشقلب. و ما دو نفردر اینجا هنوز دو نفر ناشناس هستیم که بر حسب تصادف یکدیگر را در این باغ ملاقات کردهاند و سعی دارند مطابق سلیقه دیگری باشند. صرفآ برای لذّتی زودگذر.
از هر چیزی میتوانیم استفاده کنیم که مطابق سلیقه کسی باشیم و خودمان نیز او را انتخاب کنیم؛ حتّی فریب یا بهتر بگویم بیش از هر چیز دیگر فریب. فریب دادن، کار زن و مردی است که تازه با هم آشنا شدهاند. ولی امیدوارم که در مورد ما دو نفر صدق نکند. امیدوارم.»
مرد نیز آهی دردناک کشید. مثل بیماری که امید بهبودی خود را از دست داده باشد. سپس ادامه داد: «ولی بگذارید من در امید و رؤیا باقی بمانم. من قبل از آشنایی با شما بیمار بودم. شاید هنوز هم بیمار باشم. بیمار رؤیاهای ناجور و جاهطلبیهای سنگدلانه؛ زندگی را به صورتی حیوانی میدیدم. دلم میخواست برآن پیروز شوم. آری، میخواستم زندگی را به هر قیمتی که شده، مانند طعمهای در چنگ بگیرم. به کسی میماندم که دارد از گرسنگی میمیرد، به کسی که تمام خون خود را از دست داده است و میخواهد از گوشت خام تغذیه کند و درک نمیکردم که جوانه واقعی زندگی در من جان میسپارد.»
پس از مکثی وحشتانگیز و مهآلود ادامه داد: «بگذارید همهچیز را بگویم. وقتی شما درِ خانه را به رویم باز کردید، گویی آن پرده تاریک را که وجودم را در خود پیچیده بود کنار زدید، مثل آسمان که از پسِ شب، روشن میشود. چیزی حس کردم و شما هم متوجه شدید، به کسی میماندم که درجنگلی راه گم کرده باشد و ناگهان با کسی برخورد کند که راه صحیح را نشانش میدهد. آری، تمام این چیزها علامت عشق است. عشقی که هنوز شور و هیجانی ندارد. آن شوری که انسان رامیسوزاند و روح را پاک میکند و او را مجبور میسازد تا دوباره زندگی را از سر بگیرد. حال دیگر به شما بستگی دارد که زندگی مرا آنچنان سازید....
نویسنده در این رمان با مضمونی عاشقانه، زندگی عمه و برادرزادهاش را به تصویر میکشد. گفتنی است عمه در مرگ پدر دختر، موثر بوده و برای راحتی وجدان، دختر را نزد خود آورده تا او را بزرگ کند. تا روزی که خواستگاری در خانهی عمه را میزند، اما با دیدن دختر، عاشق او میشود و...