- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 158286- 56/3
- وزن: 0.30kg
پانزده سال دارم و نمیخواهم بمیرم
نویسنده: کریستین آرنوتی
مترجم : قاسم صنعوی
ناشر: سروش
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 328
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1381 - دوره چاپ : 1
کیفیت : نو ؛ جلد پشتی رد تا خوردگی دارد
مروری بر کتاب
و زندگی آنقدرها هم آسان نیست
...هوا تغییر کرده بود و چون دائم باران میبارید، در اتاق کوچک هتل زندانی شده بودم. جورج تا وقت آزاد پیدا میکرد به هتل میآمد و با هم دربارهی آینده حرف میزدیم. بارها گفته بود: «اگه شانس بیارم، با یه ایدهی ابتکاری، همه کارها درست میشه.» در یکی از همان روزهایی که دائم این حرفها را تکرار میکرد، گفت که در روزنامه عصر یک آگهی گذاشته که متن آن چنین بود: «یک مرد جوان، جهت راهاندازی یک برنامه تبلیغاتی برای یک اختراع مهیج و جنجالی، به سرمایهای یک میلیون دلاری (حتی بیشتر) احتیاج دارد. سود سرشاری برای وامدهنده خواهد داشت. بیست و چهار ساعت پس از انعقاد قرارداد، اصل وام پس داده خواهد شد. پاسخ به این آگهی در همین روزنامه درج شود، فوری».
جورج دلش میخواست من به ابتکار او بیشتر خوشبین باشم؛ اما وقتی او در مورد اختراعش برایم توضیح داد، آن همه شور و اشتیاق او مرا نگران کرد. او میخواست یک یخچال بدون برفک بسازد. نقشهاش تحیر آور بود اما وقتی آخر حرفهایش اضافه کرد که میخواهد لوازم آن دستگاه را قطعه قطعه به اتاق من بیاورد و سرهم کند، بااحتیاط پرسیدم: «ولی برای برق این دستگاه چه فکری کردی؟»
انگار حرفم به او برخورد، یک دفعه ماتش برد؛ همیشه وقتی من در مورد واقعیتهای ناراحتکنندهی زندگی در هتل حرفی میزدم، دل گیر میشد. برایش تعریف کردم که وقتی یکبار میخواستم لامپ اتاقم را عوض کنم و یک لامپ قویتر نصب کنم، فیوز برق هتل پرید و صاحب هتل که آدم خسیسی است گفت مخارج تعمیر آن را به حساب من میگذارد.
آن روز جورج با بدخلقی از پیش من رفت، باز من تنها ماندم. حرفهایی را که آن روز زده بودیم در ذهنم مرور کردم. تازه بعد از رفتن او بود که مفهوم واقعی حرفهایش را فهمیدم. او گفت: «ما فقط دو سال با هم فاصله سنی داریم، وقتی تو سی سالت بشه، من یه مرد سی و دو سالهام. خودت فقط تفاوت بین ما دو تا رو تصور کن... یه مرد سی ساله، تازه اول زندگیشه، در حالی که یه زن...» سکوت او گویای همه چیز بود... حالا، بعد از گذشت سالها، معنای سکوت او را بهتر از حرفهاش میفهمم.
آن شب، چشمهام خیلی خسته بود و حوصلهی نوشتن نداشتم. در آن سیاهی که پشت پلکهای سوزان چشمهایم پنهان شده بود، فکر کردم: «پس هنوز نه سال دیگه از جوونی من باقی مونده.» آقای زابو مثل تیری که از چله کمانی رها شده، مستقیما برای برآوردن آرزوهای پنهانی ما در زندگیمان فرود آمد....
کریستین آرنوتی کتاب من پانزده سالهام و نمیخواهم بمیرم را براساس دفترچه خاطرات خود که تجربه های دوران نوجوانی اش در زمان محاصره بوداپست در سال 1945 است ،نوشته است. او به همراه والدینش از مجارستان گریخت. وقتی وارد فرانسه شد ، دفترچه خاطراتش تنها چیزی بود که هنوز در اختیار داشت.
روایت کریستین آرنوتی، یک زندگی نامه تأثرانگیز، برگرفته از خاطرات دوران نوجوانی اوست. این داستان با توانایی و متانت لطیف او، چگونگی از هم پاشیدن یک زندگی عادی در دوران جنگ را به تصویر می کشد. کریستین، از سن پانزده سالگی خود، در سال 1945، داستانی تکان دهنده از وحشت، مرگ، گرسنگی، تشنگی و تجاوز می گوید. از روزهایی که او و خانواده اش از ترس رژه نظامی ارتش آلمان و روس در دوران محاصره بوداپست در زیرزمین خانه خود پنهان شده بودند.
دعا برای زنده ماندن، پرسیدن مداوم این سوال از خود که آیا روزی این تجربیات هولناک پایان خواهد یافت، سوگواری برای از دست دادن دوستان پناهنده در زیرزمین و ناگهان، دست یافتن به آرامش افکار و رویاها، به آرزوهای همیشگی زندگی. نوشته های او، شرح وقایع تاریخی هولناک اما متهورانه، از هراس و وحشت جنگ است. شاهکاری در ادبیات جنگ. داستانی که توانایی نمایش خشونت ها، سایه ها و سکانس های پرتنش یک فیلم را داراست، فیلمی واقعی از خشونت ها و بی رحمی های جنگ.