دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

دیو در تن

دیو در تن

نویسنده: رمون رادیگه
مترجم: داود نوابی
ناشر: شرکت سهامی کتابهای جیبی
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 163
اندازه کتاب: پالتویی - سال انتشار: 1353 - دوره چاپ: 1

کمیاب : کیفیت ؛ درحد نو

 

مروری بر کتاب

دیو در تن رمان ساده‌ای است. موضوع ساده‌ای دارد. اما پرداختن به چیزهای ساده همیشه آسان نیست. عشق ممنوعه به قدمت خود عشق است. انسان‌هایی که در موقعیت‌هایی که نباید، عاشق هم می‌شوند. صداقت یا بی‌صداقتی این عشق‌ها مهم نیست. مهم نابهنگام بودن آن‌هاست. و همین مسئله‌ای است که این نوع عشق را به سوی تراژدی می‌‌برد. عشاق در عشق ممنوعه اغلب از هم کام می‌گیرند، اما انگار نگرفته‌اند.

چیزی که دیو در تن را باارزش می‌کند همین است؛ داشتن چنین کیفیتی. نشان دادن مرز باریک کامیابی و ناکامی. روایت خیلی ساده پیش می‌رود. انگار قرار نیست اتفاقی بیفتد، اما اتفاق در همان صفحات آغازین افتاده است و ما تنها با دیدن عواقب اتفاق است که به وقوعش پی می‌بریم. روایت کردن سادگی سخت است و رادیگه توانسته این کار را بکند. بدون این‌که قدرت قضاوت را از خواننده بگیرد، او را از قضاوت بر حذر می‌دارد.

... مردِ نامرتّبی که به‌زودی باید بمیرد و از آن خبر ندارد، ناگهان، در اطرافِ خود نظم به وجود می‌آورد. زندگی‌اش عوض می‌شود. کاغذها را مرتّب می‌کند. زود از خواب برمی‌خیزد. زود می‌خوابد. دست از معایبِ خود می‌کشد. اطرافیانش خوش‌حال می‌شوند. به‌همین‌سبب، مرگِ ناگهانیِ او ناعادلانه‌تر جلوه می‌کند. آخر او داشت زندگیِ سعادت‌مندانه‌ای پیدا می‌کرد.

همین‌طور، آرامشِ تازه‌ی زندگیِ من، آرایش‌کردنِ یک محکوم بود. خودم را بهترین پسر می‌دانستم؛ چون پسری داشتم. محبّتِ من مرا به پدر و مادرم نزدیک می‌ساخت؛ چون‌که یک‌چیزِ درونی به من می‌فهماند که به‌زودی به محبّت‌شان نیاز خواهم داشت.

یک‌روز ظهر، برادرانم از مدرسه بازگشتند و فریاد کردند که مارت مُرد.
وقتی‌که مردی را صاعقه می‌زند، سرعتِ عمل به‌اندازه‌ای‌ست که رنج نمی‌کشد، ولی برای کسی که همراهِ اوست، دیدنِ این منظره تأثّربرانگیز است. درحالی‌که هیچ احساسی نمی‌کردم، دیدم که قیافه‌ی پدرم حالتِ غیرطبیعی به‌ خود می‌گیرد. برادرانم را از آن‌جا راند و با لکنتِ زبان گفت «بروید بیرون. شما دیوانه‌اید. شما دیوانه‌اید.» احساسِ سخت‌شدن، سردشدن و خشک‌شدن می‌کردم. سپس، مانندِ لحظه‌ای که تمامِ خاطراتِ یک زندگی در برابرِ چشمِ محتضری نمایان می‌شود، یقین به حتمیتِ واقعه، عشقم را با همه‌ی جنبه‌های دهشتناکی که داشت، بر من آشکار ساخت. چون پدرم گریه می‌کرد، به هق‌هق افتادم. آن‌وقت، مادرم به من توجّه نمود. با چشمانِ‌ خشک، به‌سردی و با ملایمت، مثلِ این‌که مسأله‌ی ابتلای به سرخک مطرح باشد، پرستاری‌ام کرد.

در روزهای اوّل، غش من سکوت خانه را برای برادرانم توضیح داد. روزهای بعد، دیگر آن‌ها چیزی نفهمیدند. هرگز کسی بازی‌های پُرسروصدا را برای‌شان قدغن نکرده بود. ساکت بودند. ولی ظهر که می‌شد، صدای پای‌شان روی سنگ‌فرش‌های راهرو مرا از هوش می‌بُرد، مثلِ این‌که هربار آن‌ها خبرِ مرگِ مارت را برایم می‌آوردند.

مارت! حسادتم تا گور تعقیبش کرده بود و آرزو می‌کردم که بعد از مرگ خبری نباشد. از این قرار باید در نظر آوردنِ کسی که دوستش می‌داریم در میانِ جمعی کثیر، در جشنی که ما شرکت نداریم، غیرِقابلِ‌تحمّل باشد. قلبِ من در سنّی بود که در آن آدمی هنوز به آینده نمی‌اندیشد. بله، برای مارت بیش‌تر آرزوی نیستی می‌کردم تا دنیای تازه‌ای که در آن، روزی، به او بپیوندم...

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات