دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

با مادرم همراه

با مادرم همراه
درحال حاضر موجود نمی باشد

با مادرم همراه

نویسنده: سیمین بهبهانی
ناشر: سخن
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 508
اندازه کتاب: رقعی سلفون - سال انتشار: 1392 - دوره چاپ: 2

کمیاب - کیفیت : نو

 

مروری بر کتاب

کتاب ؛ زندگینامه یکی از شاعران تاریخ ادبیات ایران است که رشد و تحول چنین شخصیتی را از کودکی تا درگذشت مادرش عرضه می کند، گوشه هایی از تاریخ فرهنگی – اجتماعی معاصر ایران را از جهت روانکاوانه باز می نماید و متنی در خور تحلیل و تفسیر را می آفریند.

همان گونه که فرد در فرآیند روانکاوی شدن، در بستری قرار می گیرد، که گذشته تا حال را به گونه ای نمادین (یعنی کلامی) بازسازی می کند و تجربه های روانی گذشته زمانی که در حال حضور دارند و گذشته روانی محسوب نمی شوند را بازآفرینی می کند تا بتواند به تحلیل، حل و فصل و بازسازی آنها دست یابد، به بینشی به لایه های نهان ضمیر ناآگاه برسد، گذشته را تاریخی سازد و برخی ریشه های مسایل کنونی اش را در آن گذشته به ویژه کودکی بجوید و بیابد، این متن نیز فراتر از یک گزارش زمانی، با تداعی های روایتگرش پیش می رود و در زمانی سیال، خاطره ها، تصورها، خیال ها و اندیشه های روایتگر را در کلام بازتاب می بخشد و هیجان ها، احساس ها و عاطفه های همسو با تجربه روانی فرد خویش را آشکار می کند و کلامش پژواک آنها می شود.

در این نوشتار به برخی از محور های روانکاوانه متن پرداخته می شود، تا از افق و چشم اندازی دیگر این متن باز خوانی شود و از جنبه هایی که شاید بیشتر ریشه در ناآگاه دارند، پرده گشایی شود، هرچند که شاید نتواند همه لایه ها را تا ژرفا بپیماید، چرا که همیشه ردپایی از ناگفته هایی هست که به ساحت کلام در نیامده اند. 

سیمین خلیلی معروف به سیمین بـِهْبَهانی (زادهٔ ۲۸ تیر ۱۳۰۶ تهران - درگذشتهٔ ۲۸ مرداد ۱۳۹۳ تهران)، نویسنده و غزل‌سرای معاصر ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران بود. سیمین بهبهانی در طول زندگی‌اش بیش از ۶۰۰ غزل سرود که در ۲۰ کتاب منتشر شده‌اند.شعرهای سیمین بهبهانی موضوعاتی هم‌چون عشق به وطن، زلزله، انقلاب، جنگ، فقر، تن‌فروشی، آزادی بیان و حقوق برابر برای زنان را در بر می‌گیرند....

ای مهربان، دیشب خواب میدیدم: انگار زنگ زده بودی و انگار مهمان داشتم، نمی توانستم به درستی حواس خود را جمع کنم. سرسری پاسخ میدادم. گفتی: «اگر آزارت میدهم، دیگر زنگ نزنم.» گفتم: «از دلت پاسخ بخواه. هرچه او گفت، همان درست است.» می بینی؟ در خواب می بینم، نه در بیداری. نزدیکم نیستی؛ زنگ میزنی، از آن سوی دنیا. با این همه نمی توانم با تو به دلخواه سخن بگویم. هوم. چه خوشبختم! چی میگی؟ معلومه که خوشبختی! زیر موشک نیستی. زیر آوار نرفتی.

از دس دشمن فرار نکردی. صد فرسخ پیاده ندویدی. سر مرزا منتظر یه لقمه نون که سق بزنی، یه وجب جا که کپه مرگ بذاری، وانستادی. مرگ پیر و جوون و بچه رو جلوی چشمت ندیدی. مثل کردا، مثل مردم بوسنی و هرزه گوین. چرا راه دور برم؟ مثل همین خودمون زمان جنگ… بایدم مثل گربه گشنه خواب نون و پنیر ببینی. نون و پنیر عشق و عاشقی..

از خواب که بیدار شدم حال غریبی داشتم. دلم پر از هوای تو بود. گفته بودی نامه نوشته ای. نرسیده است و نخواهد رسید. سه ماه و نیم بیشتر است که می گویی فرستاده ای. راستی پست تصویری چه شد؟ من از مکالمه تلفنی خوشم نمی آید. زن! چرا دروغ میگی؟ دو روز که دیر زنگ میزنه از خونه بیرون نمیری. می ترسی زنگ بزنه و نباشی. بعضی وقتا صدای زنگ همسایه رو عوضی می گیری و میدوی پای تلفن. بعدشم دمت میذاری رو کولت و با گوش و دماغ آویزان میدویی تو آشپزخونه. برایت چهار «نامه» فرستاده ام.

سه تای دیگر هم هست که می فرستم. لازم نیست که جواب بدهی، آن هم به شعر، من بازی می کنم. بازی که نه، انگیزه می آفرینم تا شعر بگویم. باید به خودم، به عواطفم، یعنی به این باز شکاری طعمه بدهم. سیرش کنم، تا بتواند واژه ها را، تصویرها را، احساس و اندیشه را، موسیقی ی کلام را، و خلاصه، شعر را شکار کند. این راس میگی. دلم برات میسوزه. عمرت پای این مزخرفات گذاشتی. حتا نتونسی درس و حسابی، مثل همه آدما، عاشق بشی. عاشق میشی که شعر بگی.

دیشلمه، زکی! همه اونایی هم که دورت میپلکن عین خودتن. یه چیزی شون میشه عقلشون اسیر احساسه. نق نقو و مفنگیین. این روزها از اکثر دوستان آن سمتها نامه داشتم و تبریک. یادم کرده بودند. فرزانه نوشته بود که شعرها و اسناد مربوط به زندگی ی مادرت چه شد. به خواهرم گفته بودم آن چه در دسترس برادرم هست، بفرستد که نفرستاده است. خب دیگه، اینا همه ش بلدن به تو غر بزنن. صد سال دیگه م اگه فرستادن، من اسمم میذارم سگ! | مادرم، پشت در اتاق، ایستاده بود با سینیی شربت در دستش. آن روزها اسمش فخرعظما بود که «فخری» می نامیدندش.

سینیی نقره کار اصفهان با سه گیلاس بلور در زیر گیلاسیی نقره، در دست فخری می لرزید. غلظت خوشرنگ شربت آلبالو در آب دویده بود و تکه های یخ روی آن می درخشید، مثل سرخیی غروب در آسمان. دسته قاشق های شربت خوری از جایی که در آب فرو رفته بود شکسته به نظر می آمد. فخری به یاد میرزاطالب خان بحرالعلوم افتاد: انکسار نور.

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات