دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

غریبه در شهر

غریبه در شهر
درحال حاضر موجود نمی باشد

غریبه در شهر

نویسنده: غلامحسین ساعدی
ناشر: بهنام
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 260
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1378 - دوره چاپ: 1

کمیاب - کیفیت : درحد نو _ نو

 

مروری بر کتاب

غریبه در شهر؛ قصه ی روزهایی است که شایعه ی از بین رفتن ستارخان، سردار ملی ایران، بر سر زبان ها افتاده و از طرفی گفته می شود که قرار است عموی او، با نام امامقلی، قیامی را ترتیب دهد. از یک سو روس ها در صدد سرکوب خیزش مردمی هستند و از سوی دیگر مردم، شخصیت امامقلی را باور ندارند و فکر می کنند نام او تنها یک شایعه است که بر سر زبان ها افتاده است. در این بین حضور یک "غریبه در شهر" به اسم حیدر، توجه همه را به خود جلب می کند.

داستان در مورد مشروطه طلبان و تلاش روس ها زیردستان آنها برای خاموش کردن این قیام می باشد .ماجرا در تبریز اتفاق می افتد زمانی که ستارخان از بین رفته و شایع شده که عمویش امام قلی می خواهد به شهر قشون کشی کند و روس ها در به در دنبال او هستند .
امام قلی در حقیقت وجود خارجی ندارد و سردمداران نهضت برای حفظ روحیه مردم این شایعه را ایجاد نموده اند ولی هم زمان با همین سخنهاست که غریبه ای به نام حیدر وارد شهر شده و همه گمان می برند که او امام قلی است و ...

سیل جمعیت یک مرتبه از حرکت بازماند و سکوت غریبی بر همه مسلط شد، مردم با تعجب همدیگر را نگاه کردند و بعد عده ای سرک کشیدند. چند صدا از گوشه و کنار بلند شد: «چه خبره، چه خبره؟» همهمه از اول صف بلند شد و آرام آرام به گوش همه رسید» «سالدات! سالدات!» رعب و وحشت همراه با آشفتگی و شجاعت در صورت ها دیده می شد، تا این که مرد جوانی خود را از درختی بالا کشید و با صدای بلند داد زد: «چند گروه سالدات سر کوچه ی لک لر جمع شدن!»

مرد لاغری که علم بزرگی به دوش داشت جواب داد: «جمع بشین! دیگه کار از کار گذشته.» و کسی به اعتراض او توجه نکرد، مردی که بالای درخت رفته بود گفت: «از هر جا بریم، نمی تونیم به شاوه برسیم، سالدات ها و قره سوران ها سر تمام گذر هستند.» چند نفر پرسیدند: «پس چه کار کنیم؟» یکی از طلاب داد زد: «ما دیگه به مدرسه برنمی گردیم!» و ناطق جواب داد: «بریم مسجد شیخ ابولحسن.» و جماعت به طرف کوچه دیگری راه افتادند، عده ای پیشاپیش می دویدند، زن ها پشت بام ها جمع شده بودند و گریه می کردند و سر تکان می دادند. سر یک چهارراه دوباره مجبور شدند بایستند، کالسکه ای رد شد و از پشت پنجره، صورت تر و تمیز مرد پا به سالی پیدا شد که با حیرت و تعجب جماعت را نگاه می کرد. آن هایی که جلو صف بودند پرسیدند: «این دیگه کی بود.»

علی اکبر با صدای بلند در جالی که مشت های گره کرده اش را بالا برده بود داد زد: «معلومه که کیه، ارفع الدوله خائن! داره می ره سراغ ینه رال که سور و سات برقرار کنه.» یک نفر داد زد: «پدر سگو باید کشت.» نفر دوم گفت: «به تلافی خونش تمام مردم شهرو می کشن. همه جا رو به آتش می کشند» چند تا از بچه ها خم شدند و چند تکه سنگ برداشتند و به طرف کالسکه پرتاب کردند، کالسکه به سرعت دور شد و بچه گربه ی ولگردی را زیر چرخ های خود له کرد.

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات