دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

غروب های غریب

غروب های غریب

نویسنده: مژگان مظفری
ناشر: پرسمان
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 450
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1392 ~ 1389- دوره چاپ: 7 ~ 5


مروری بر کتاب

به خواست فیلمبردار عروس و داماد را به یک باغ بزرگ بردند. در آن وقت روز که خورشید در حال غروب بود منظره‌ی باغ واقعاً تماشایی بود. آسمان لاجوردی که سایه ­هایی از بنفش، صورتی، نارنجی، قرمز، سرمه­ای و آبی به همراه داشت انعکاس آن به روی برف­ها تلألؤ خاصی ایجاد کرده بود. کاج­ های بلند سوزنی و سرو (نوئل) و کاج (مطبق) و سرو (نقره­ ای) و سرو (شیرازی) از سنگینی برف خم شده بیننده را به حیرت وا می­داشت. آلاله با وجود سردی هوا شنلش را برداشت و با حرارت گرمای دست­های آشور سردی هوا را آن‌چنان احساس نمی­کرد. آشور دست راستش را به دور کمر او انداخته و آرام آرام روی برف­ها رو به غروب زیبا گام برمی­داشتند. دنباله­ لباس زیبایش همچون پرهای طاووس به نرمی روی زمین کشیده می ­شد.

کامشاد و هلنا چنان غرق لذت تماشای آن منظره‌ی دیدنی بودند و در سکوت این صحنه­ زیبا را تماشا می ­کردند که موقعیت خود را کاملاً فراموش کرده بودند. تا به حال غروبی به این زیبایی ندیده بودند. غروبی غریب و زیبا. هنگامی که فیلمبردار از آن­ها خواست برگردند و سوار اتومبیل شوند تازه فهمیدند چه­ قدر سردشان شده و هر دو به دو وارد اتومبیل شدند.

در منزل نیز بیتا آیینه به دست و هانیه با سبدی از گل که جلوی قدم­های عروس و داماد م ی­ریخت که قدم بر گلها بگذارند و حمیرا با ظرف اسپند و مادربزرگ آشور با نقل و سکه و پدربزرگش با اسکناس ­های درشت و چند دختر از فامیل­ های آشور با لباس محلی دایره و دف به دست از آن­ها استقبال به عمل آوردند. استقبال پرشور و زیبایی بود. با این­که تعداد مهمانان به صد نفر نمی­رسید ولی جشن شلوغ و پر سر و صدا بود.

هلنا هر بار که خواهرش را با آن نیم تاج زیبا زیر طاق گل می­ دید دلش به سوی او پر می­کشید و دوست داشت او را در آغوش بگیرد و مدام برایش آرزوی خوشبختی و شادکامی می­کرد.ساعت از نه شب می­گذشت ولی هنوز خبری از دامون و خانواده­اش نبود. به جز هلنا کسی چشم به انتظارشان نبود و درست در لحظه­ای که داشت ناامید می­شد از در وارد شدند. همراه با کامشاد و حمیرا به پیشواز آن­ها رفتند. حمیرا روی خانم ملک را بوسید و گفت:- چه عجب حاج خانم به ما افتخار دادین! پس دختراتون کجا هستن.خانم ملک با دیدن موهای درست شده­ی حمیرا حس کرد حجاب خودش کامل نیست و بیشتر چادرش را جلو کشید و گفت:- حسناء جایی دعوت بودن، حنانه هم سرش درد می­کرد نتونست خدمت برسه...

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات