دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

عشق و سایه های خاکستری

عشق و سایه های خاکستری

نویسنده: فریبا فاتحی نیکو
ناشر: البرز
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 835
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1378 - دوره چاپ: 2 _1

کیفیت : درحد نو  _ نو

 

مروری بر کتاب

می گفتم شب بود. چراغ گردسوز با سوسویی سر کش روی کرسی می سوخت. پنجره مثل پرده ای روی دیوار چسبید بود و دیگر هیچ چیز در پشت آن دیده نمی شد. مادرم کنار من دراز کشید. سرش را به کف دست گرفت و با دست دیگرش موهایم را که خیس از عرق متکای بلند پنبه ای پریشان شده بود، نوازش کرد و دوباره با صدای گرمش برایم قصه گفت: 

یکی بود یکی نبود. آن بالاها، روی یک ابر سفید، شاهزاده خانمی خانه داشت. شاهزاده خانم نگو گل نرگس، گل سرخ، لپ های گلی، عین آلاله. صورت سفید، مثل گل یاس. چشماش مست،مثل گل نرگس. اما طفلکی تنهای تنها بود. تک و تنها میان قصر ابری می نشست و ستاره ها را تماشا می کرد. دلش فقط به ستاره ها خوش بود.

آرزو داشت یه روز قصر ابری را پر کنه از ستاره های قشنگ و پر نور. ولی فقط شاهزاده خانم نبودکه ستاره ها را دوست داشت ، آن پایین ها، آنجا که اسمش زمین بود، یه پسر کاکل به سری هم بود که وسط خاک و خاشاک می نشست و وقتی ستاره به حریر سیاه آسمان سنجاق می شدن، با حسرت به آن ها که خیلی دور بودن، نگاه می کرد و تو دلش آرزو می کرد که روزی مالک یکی از آن ستاره ها بشه . . . 

مکان این رمان در سه فضای مختلف در کرمانشاه، اهواز و تهران رخ می‌دهد و داستان، زندگی فردی را از کودکی تا جوانی دنبال می‌کند. در این کتاب که به صورت زندگینامه نوشته شده است، به مسایلی چون مشکلات و دغدغه‌های زنان و کودکان در روستاها و فقر و کمبودهایی که در این فضا وجود دارد پرداخته‌ام.

می‌گفتم شب بود. چراغ گردسوز با سوسویی سرکش روی کرسی می‌سوخت. پنجره مثل پرده‌ای سیاه به دیوار چسبیده بود و دیگر هیچ‌چیز در پشت آن دیده نمی‌شد. مادرم کنار من دراز کشید سرش را به کف دست گرفت و با دست دیگرش موهایم را که خیس از عرق متکای بلند پنبه‌ای پریشان شده بود نوازش کرد و دوباره با صدای گرمش برایم قصه گفت.

ماجرای اصلی داستان شرحی است از یک زندگی ناموفق که در آن راوی گذشته خانواده خود را چنین بیان می‌کند :
زندگی مادرم خود حکایتی است دور و دراز, حکایتی از عشقی کورکورانه و تب‌آلود .عشق یک دختر ساده دل روستایی به جوان خوش قد و قامت و شیک‌پوش شهری...
اما پدرم دلال بود .به این ده و آن ده می‌رفت و محصول را قبل از درو می‌خرید و در شهر به فروش می‌رساند .روزی وقتی برای خرید محصول به آبادی می‌آید, کنار چشمه مادر را می‌بیند و به قول مادرم هر دو دل‌باخته یکدیگر می‌شوند و حالا من و علی و سارا ثمره این عشق سوزان بودیم.
عشق و ازدواجی که نظر بیشتر مردم آبادی را نسبت به مادرم و خانواده‌اش برگردانده بود...ما مطرودترین خانواده آبادی بودیم .کمتر پیش می‌آمد کسی به خانه ما رفت و آمد کند و...

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات