- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 36976 - O101/8
- وزن: 0.50kg
- UPC: 18
سفرنامه یوشیدا ماساهارو
نویسنده: یوشیدا ماساهارو
مترجم: هاشم رجب زاده
ناشر: آستان قدس رضوص
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 480
اندازه کتاب: وزیری - سال انتشار: 1373 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
مصور
نخستین فرستاده ژاپن به ایران دوره قاجار
نیمه دوم سده 19م هم زمان با سالهای میانی سلطنت ناصرالدین شاه و دوره ثبات و سکون نسبی در ایران و تاخت و تاز و رقابت قدرتهای رقیب خارجی در این پهنه به خصوص از راه نیرنگ بازی و در عرصه دیپلماسی روز، بازار گشت و گذار و کشف و شهود سیاحان خارجی در ایران بود که بیشتر اینان سفر نامه هایی از خود برجای گذاشته اند. براساس گزارش کرزن تنها میان سالهای 1800 تا 1891م 194 نفر از ایران دیدن کرده اند که شمار آن از مجموع مسافران خارجی طی سالهای 1300 تا 1800م ( 99 نفر) بیشتر است. که از این 194 نفر 108 نفر میان سالهای 1850 تا 1890م به ایران سفر کرده اند. اولین تلاشی که برای ایجاد ارتباط میان میان ایران و ژاپن صورت گرفت، مربوط به اواخر سده 19م همزمان با حکومت ناصرالدین شاه قاجار در ایران و از سوی دولت ژاپن بود. مسافران ژاپنی که پس از آغاز نهضت تجدد میجی (Miji ) در 1868م و گشوده شدن دروازه های ژاپن به دنیای خارج تحت عنوان مأمور سیاسی ، نماینده بازرگانی و نظامی، یا جهانگرد به ایران آمده و شماری از ایشان سفرنامه هایی از خود به یادگار گذاشته اند که تعداد آنها انگشت شماراست.
آنچه در این مقال بدان پرداخته خواهد شد معرفی و گزارشی از دو نمونه از این سفرنامه هاست که هم زمان توسط دو تن از اعضای یک هیئت اعزامی به ایران در زمان ناصرالدین شاه نگارش یافته است. اگرچه هردو سفرنامه در حقیقت شرح یک سفر و بیان مأموریتی واحد است و بالتبع دارای مطالبی یکسان است به ویژه که به تصریح یکی از دو نویسنده در نقل بسیاری از مطالب از یادداشتهای دیگری استفاده کرده است، اما به وضوح شاهد شکل گیری دو سبک و منظر متفاوت در تدوین این دو اثر هستیم: یکی جزئی نگر و همراه با توصیفهای دقیق از مکانهایی که دیدن کرده و دیگری از منظر یک نظامی صرف همراه با انبوهی عدد و آمار.
ازآنجایی که ژاپن در ایران هیچگاه به دنبال اهداف استعمارگرانه نبوده و هدف اصلی نگارندگان بررسی دقیق وضعیت ایران به منظور موقعیت استراتژیک ایران برای برقراری مناسبات اقتصادی و تهیه گزارش جهت ارائه به دولت متبوع خود بوده است، در بسیاری از موارد نسبت به آثاری با موضوع واحد که توسط سیاحان اروپایی و با اغراض مشخص تدوین شده اند از لحن صادقانه تری برخوردار است ومی تواند گزارش مناسبی از حیات اجتماعی – سیاسی دوران ناصرالدین شاه به خواننده ارائه دهد، اگرچه که در موارد متعددی نیز به واسطه ناآشنایی با مذهب و تاریخ ایران گزارشات آنها مبهم و دارای اشتباهات عدیده ای به نظر می رسد.
یوشیدا شرح مسافرت خود در سالهای ۱۲۹۷ و ۱۲۹۸ هجری قمری ـ در اواخر دورهی سلطنت ناصرالدین شاه قاجار ـ به ایران را با ظرافت بسیاری نوشته است.
یوشیدا ماساهارو در سفرنامهی خود، هر جا که از خلق و خوی مردم یاد کرده، سادگی و خلوص و مهماننوازی ایرانیان را ستایش میکند و آنجا که از حکام و اجزای حکومت قاجار مینویسد، فرصت طلبی و فساد دستگاه قاجاریه را به خوبی به تصویر میکشد. برای آشنایی خوانندگان محترم، قسمتهایی از این سفرنامه نقل شده است.
پس از اینکه یکی از همراهان یوشیدا ـ به نام فوجیدا ـ در توفان شن از کاروان عقب مانده و ناپدید میشود، توسط دو نفر ایرانی پیدا شده و نجات مییابد. شرح این ماجرا از زبان یوشیدا و به نقل از فوجیدا میخوانیم: «از حال رفته بودم. ایرانیها از من پرستاری و پذیرایی کردند و هندوانه و ماست و نان برایم آوردند. خوراک بسیار گوارایی بود، و با اشتها خوردم. صبر کردیم تا توفان گذشت. آن وقت، ایرانیها باز یاری و مهربانی کردند و مرا به اینجا رساندند.» فوجیتا داستان نجات معجزهآسایش را با شوق و شادی تمام بازگفت، و از آن دو مرد ایرانی تشکر کرد. آنها در واقع جانش را نجات داده بودند.
فوجیتا تکه نانی (که از غذایش مانده و با خود آورده بود) به ما نشان داد. او آن تکه نان روستای ایران را در سراسر سفرمان با خود نگهداشت و، به یادگار به ژاپن آورد.
صبح که شد،... هنوز خواب و بیدار بودیم که با صدای کسی که بیرون خانه بلند فریاد میکرد « شیر آمد! شیر آمد! » از جا پریدیم. دیدم رام چندرا که مترجم هندی ماست پریشان و هراسان فریاد میکند « شیر آمد! شیر آمد! » و با شتاب این سو و آن سو میدود و دست و پایش را گم کرده است. از او پرسیدم «چرا این طور فریاد میکنی؟ ما که بند دلمان پاره شد!» او پاسخ داد که صبح که از خواب بیدار شده و از خانه بیرون رفته، یکی از مردم روستا را دیده است که میآید و با صدای بلند میگوید: « شیر! شیر! » ... رام چندرا که در آن دم صبح هنوز خواب آلود و گیج بود، سخن مرد شیر فروش را به معنی آمدن شیر بیشه گرفته و فریاد زنان به هر سو دویده بود. همراهان ما هم به شنیدن فریاد او اسلحه خود را برداشته و بیرون آمده بودند. دیدیم که مردم روستا از محصول لبنیات خودشان مانند شیر و ماست و پنیر در سینیهای رویین و مسین گذاشتهاند و میآورند. آنها نزدیک آمدند و سینیها را با ادب و مهربانی به ما دادند. دانستیم که دچار بدفهمی شده و مهربانی و مهمان نوازی مردم روستا را طور دیگر تصور کرده (و اسلحه برداشته) بودیم. ما و روستاییان همه مدتی از این پیشامد میخندیدیم.
شاهزاده حاکم شیراز برای سه روز بعد به ما وقت ملاقات داد. ... در آن روز ... ما وقت خوشی را با شاهزاده حاکم و پسرانش گذراندیم. هنگامی که عازم بازگشت بودیم، شاهزاده حاکم ما را به اصطبل خود برد و گفت: « شما به سفر دور و درازی میروید و مطمئنم که اسب خوبی لازم دارید. بیداشتن اسب راهوار به ناراحتی میافتید. هر کدام از اسبهای مرا که میخواهید، بردارید. هر اسبی را که دوست دارید به شما میبخشم. » من فکر کردم که اسب چیز کوچکی نیست و تیمار و نگهداری آنهم وبال گردنمان خواهد شد. این بود که تشکر کردم و گفتم که اسب نمیخواهم. اما شاهزاده اصرار کرد و گفت: «خواهش میکنم. حتماً یک اسب بردارید.» من که در تنگنا افتاده بودم، گفتم: «بسیار خوب. خیلی متشکرم. هر اسب که باشد خوب است.» او اسب خوبی را که زین و برگ زیبایی داشت نشانداد و گفت: «این اسب خوب است. این را بردارید!» این اسب شکیل و ارزنده مینمود و زین و برگ زیبایی هم داشت. همان لحظه از شاهزاده خداحافظی کردیم و با اتاق دیگر قصر رفتیم، سرکیس خان که مترجم ما در این دیدار بود، با نرمی و مهربانی به من گفت: «اسب را میتوانید در اصطبل شاهزاده نگهدارید، و بهتر است روزی که از شیراز میروید آن را بگیرید. من میتوانم ترتیب نگهداری اسب را در این فاصله برایتان بدهم.» او با زبان نرم و تعارف فراوان چنین پیشنهادی کرد و من هم پذیرفتم.
شبی که قرار بود از شیراز راه بیفتیم، مهتری اسبی را کشان کشان آورد. این اسب نه اندام گیرا و نه زین و برگ زیبا داشت، و دیدم که اسبی دیگر است و بر و بالا و ترکیبش با آن که شاهزاده به من بخشیده بود تفاوت دارد و از ماه تا ماهی و از آسمان تا زمین فرق میکند. مهتری که اسب را آورده بود بیست تومان هم برای خرج نگهداری آن در این چند روزه میخواست. دیدم که به راستی مغبون شدهام. با بیست تومان میتوانستم از تاجر اسب یا بازار کال فروشها اسب خیلی بهتر و راهواری بخرم. این مهماندار و مترجم فریبم داده بود. اسب را که عوض کرده بودند به جای خود، پول زیادی هم باید میدادم. اینجا بد آورده بودم و راه گریزی نبود. در برابر هدیه حاکم، من هم ظرفهای سفالی و لعابی و چینی و لاکی ژاپنی برای شاهزاده پیشکش فرستادم. با قیمت این چیزها و پولی که برای انعام و هزینه نگهداری اسب دادم، میتوانستم دو سه اسب خوب بخرم. (در تهران که این داستان را به تامسون کاردار بریتانیا گفتم، قاه قاه خندید و گفت که این بلا به سر او هم آمده بود.)