دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

استپ ها ؛ سلفون

استپ ها

نویسنده: آنتوان چخوف
مترجم: هوشنگ پیرنظر
ناشر: نیل
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 160
اندازه کتاب: رقعی سلفون - سال انتشار: 1352 - دوره چاپ: 1

کمیاب - کیفیت : عالی ؛ با سلفون جلد سازی شده


مروری بر کتاب 

یه‌گروشکا به یاد مادربزرگش افتاد که زیر درختان آلبالو در گورستان آرمیده بود. او را به خاطر آورد که در تابوت خفته و روی چشم‌هایش سکه گذارده بودند ـ سپس در تابوت را میخ کردند و او را درون مزار جای دادند و حتی صدای خشک خاکی که روی تابوت می‌ریختند به یادش آمد... مادر بزرگش را در خیال مجسم کرد که اکنون بیچاره و منزوی درون تابوت تاریک افتاده است. در خیال خود، باز او را دید که ناگهان بیدار شد و چون ندانست کجاست با مشت به تابوت کوفت و کمک خواست و در پایان، دهشتزده مدهوش شد و دوباره جان داد.

در خیال، مادر و پدر روحانی خریستوفر و کنتس درانیتسکی و سلیمان را مرده مصمم کرد، ولی هر چه کوشید خود را در تاریکی میان قبر دور از خانه و کاشانه و متروک و بیچاره و مرده فرض کند موفق نشد، زیرا برای شخص خودش امکان مرگ را نمی‌پذیرفت و احساس کرد که هرگز نخواهد مرد.

پانته‌لی که مرگ برایش دور نبود در زیر راه می‌رفت و در افکار خود غوطه‌ور بود. زیر لب می‌گفت: «بسیار خوب... مردم نجیب خوب... پسر کوچکشان را به مدرسه بردند ـ اما حالا چه می‌کند ـ نمی‌دانم ـ یعنی در اسلاویانوسربسک. به عقل من مؤسسه‌ای وجود ندارد که در آن‌جا به آدم یاد بدهند باهوش شود... نه، وجود ندارد پسر نجیب خوب بی‌آزار... بزرگ می‌شود و کمک‌کار پدرش می‌شود...، و تو یه گوری حالا کوچکی، ولی بزرگ می‌شوی و از پدر و مادرت نگهداری می‌کنی... فرمان خداوندگار عالم این است: به پدر و مادرت احترام کن؛ من هم بچه داشتم، ولی در آتش سوختند... زنم سوخت و بچه‌هایم سوختند... بله سوختند... کلبه ما در شب احیا آتش گرفت... من خانه نبودم... به اریول رفته بودم، به اریول».

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات