- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 128639 - 42/1
- وزن: 1.20kg
برج سکوت
نویسنده: حمیدرضا منایی
ناشر: نیستان
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 1033
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1395 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
این رمان روایت بکر و تکاندهندهای از ساختارهای زیستی بخشی از ضعیفترین و در معرض آسیبترین طبقه اجتماع؛ معتادان را روایت میکند که از چند منظر قابل توجه است.نخستین مسئله نوع مواجهه راوی با پدیده اعتیاد است. رمان در این زمینه همانند یک اثر مستند اما معتقد به قواعد درام داستانی به درون تمامی ساختارهای زیستی که یک عضو اجتماع را به پدیده اعتیاد سوق میدهد سرک میکشد.
از جمعهای دانشجویی تا طبقههای اجتماعی ضعیف اقتصادی و در معرض آسیب که میتوانند مخاطب این پدیده شوم باشند در این نگاه هوشمندانه و ظریف فراموش نشدهاند و ترکیبی از همه آنها در قالب روایت داستانی بکری پیش چشم مخاطب به صف کشیده میشوند. این مسئله اما به شکلی اتفاق میافتد که مخاطب به هیچ روی حس نمیکند که در حال نصیحت شدن و یا مواجهه با یک رخداد دراماتیک است بلکه او به عنوان یک شاهد متحیر در کناری ایستاده و شاهد است که آنچه بر ذهن و ایده و روان بخشهای مختلف اجتماع پیرامونش میرود چگونه منجر به خروج آنها از ساختار طبیعی زندگی میشود.
از سوی دیگر این رمان از منظر زبان و شیوه روایت نیز اثری قابل توجه است. پیوند دقیق و حساب شده میان زبان محاوره با زبان معیار داستاننویسی در این میان، از مهمترین نکاتی است که میتواند بسیار مورد توجه مخاطب قرار بگیرد.
جدای از اینها حرکت دقیق و ظریف مخاطب بر لبه تیغ روایت از پدیدهای که درباره آن اظهار نظرهای زیادی شکل گرفته است نیز از هنرمندیهای این رمان است. نویسنده در حالی دست به روایت از پدیده شوم اعتیاد در بستر زیستی چند انسان زده است که این داستان با شروع بسیار جذاب، فلاشبکهای دقیق و صحنههای تکاندهنده متعدد خود، ساعتها مخاطبش را در جای خود میخکوب کرده و به دنبال کردن شرح زندگی راوی تشویق میکند.
کتاب اول ؛ نمایش مرگ
توی قرچک یک هفته اول قرنطینه بودم، همه همین طورند؛ اعصاب ها داغون... خون جلو چشم ها را گرفته...به راحتی می توان آدم کشت یا کشته شد... همه جورش هم پیدا می شود؛ زیر حکمی، دزد، جانی، کلاه بردار، ورشکسته، دیه ای، چک برگشتی، قاچاقچی جزء و بیشتری ها خمار... جنس آن تو قیمت ندارد... فراوان هم هست! یک عده از این راه پول پارو می کنند... جنس را از پایین فرو می کنند به اندرون... قدیمی ها و کننده ها و پاره هاشان جنس را می گذارند در یک قوطی آب میوه فلزی باریک و فرو می کنند توی نه هرچه بدترشان... انگار که یک مغازه، از باسن شان پول در می آورند... این را من نمی گویم، حرف و تکه کلام خودشان بود... اگر می پرسیدی از کجا نان میخوری، پشتش را به سمتت می گرفت و...
کتاب دوم ؛ دیوار شیشه ای
مانده بودم با سر برهنه! صبح فهمیدم... وقتی آفتاب زد... داشتم توی آیینه سر و صورتم را نگاه می کردم... یکی از لگدهای پسره خورده بود توی صورتم. لبم بدجوری پاره شده بود و تمام چانه و سینه مانتوم پر خون بود... چاره ای نداشتم. همان جور با سر برهنه راه افتادم. آدم حسابی ها سوارم نمی کردند و آش و لاش ها بوق می زدند. می گرفتند بغل و تکه می انداختند. فکر می کردند از روی شکم سیری روسری ام را برداشته ام... تمام طول بزرگراه را همین جوری زار زدم و رفتم... می خواستم بمیرم... تو هیچ وقت نمی فهمی من از چی حرف میزنم، چون که زن نیستی!
این جور وقت ها حس عمیقی از دخترانگی درش موج می زد...یک بار ازش پرسیدم:« بالاخره تو لاتی یا شاعر؟»
جواب داد:« لات شاعر!»
کتاب سوم ؛ در مرز دیدار روشنان
تف! زندگی خیلی بی رحم است چون برای آن چه به سر ما می آورد هیچ وقت توضیح نمی دهد. حتی لحظه ای صبر نمی کند که جای زخم هایت را بلیسی و کمی آرام بگیری. آدم ها هم خیلی بی رحم اند چون فلاکت و بدبختی دیگران را می بینند و جای کمک، خود را کنار می کشند... همه شان می خواهند جزء گروه برنده ها باشند... بعضی ها هم به خاطر شرارت ذاتی شان با لگد می کوبند روی انگشت آن که از لب دره آویزان است... ولی از همه این ها بی رحمانه تر، رفتار امثال من بود با خودم که اگر ذره ای دل سوز خودم بودم، کوه استعدادهایم این گونه تباه نمی شد...
درد، درد می آورد و حرف، حرف... حالا که این ها را می نویسم درد خودم تنها نیست؛ این تاریخ آدم هایی است که غلطک روزگار بی صدا از رویشان رد میشود، و هیچ دردی سخت تر از این نیست که دردت را انکار کنند و تو دل بریده و ناامید از هر کمک و راه نجاتی، ذره ذره شاهد نابودی خود باشی...