دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

از دیار آشتی

از دیار آشتی

نویسنده: فریدون مشیری
ناشر: چشمه
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 155
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1376 - دوره چاپ: 5

کیفیت : در حد نو _ نو

 

مروری بر کتاب

مجموعه شعر

فریدون مشیری (1305 - 1379) از نامدارترین شاعر معاصر است که سرودن شعر را از نوجوانی و تقریبا از پانزده سالگی شروع کرد. اولین مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در 28 سالگی او با مقدمه محمدحسین شهریار و علی دشتی در 1334 به چاپ رسید.

خود او درباره‌ی این مجموعه می‌گوید: «چهارپاره‌هایی بود که گاهی سه مصرع مساوی با یک قطعه کوتاه داشت، و هم وزن داشت، هم قافیه و هم معنا، آن زمان چندین نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سایه)، سیاوش کسرایی، مهدی اخوان ثالث و محمد زهری بودند که به همین سبک شعر می‌گفتند و همه شاعران نامدار شدند، زیرا به شعر گذشته بی‌اعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قدیم احاطه کامل داشتیم، یعنی آثار سعدی و حافظ و فردوسی را خوانده بودیم، در مورد آن‌ها بحث می‌کردیم و بر آن تکیه می‌کردیم.»

عبدالحسین زرین‌کوب در باره‌ی شعر مشیری می‌نویسد: «در طی سال‌ها شاعری، فریدون از میان هزاران فراز و نشیب روز، از میان هزاران شور و هیجان و رنج و درد هر روزینه آن چه را به روز تعلق دارد، به دست روزگاران می‌سپارد و به قلمرو افسانه‌های قرون روانه می‌کند. چهل سالی – بیش و کم – هست که او با همین زبان بی‌پیرایه‌ی خویش، واژه واژه با همزبانان خویش همدلی دارد... زبانی خوش‌آهنگ، گرم و دلنواز. خالی از پیچ و خم‌های بیان ادیبانه‌ی شاعران دانشگاه‌پرورد و در همان حال خالی از تاثیر ترجمه‌های شتاب‌آمیز شعرهای آزمایشی نوراهان غرب.

باری اگر روزی کسی از من بپرسد
«چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟»
من، می­گشایم پیشِ رویش دفترم را
گریان و خندان، برمی­افرازم سرم را
آنگاه، می­گویم که: بذری نو فشانده است، تا بشکفد، تا بر دهد بسیار مانده است...

گفت دانایی که: گرگی خیره‌سر
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاری‌ست پیکاری ستُرگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره‌ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زورآفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگِ خود اسیر...

در زیر این نیلی سپهرِ بی­کرانه
چندان که یارا داشتم، در هر ترانه
نامِ بلندِ عشق را تکرار کردم
با این صدای خسته، شاید، خفته­ ای را
در چارسوی این جهان بیدار کردم

من مهربانی را ستودم
من با بدی پیکار کردم

پژمردن یک شاخه گل را رنج بردم
مرگ قناری در قفس را غصه خوردم
وز غـُصّه­ ی مَردُم، شبی صدبار مُردَم.

شرمنده از خود نیستم گرچون مسیحا،
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن؛
من، با صبوری، بر جگر دندان فشردم!؛

اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید می­گرفتم
بر من نگیری، من به راهِ مهر رفتم.؛

در چشم من، شمشیر در مشت؛
یعنی کسی را می­توان کشت!؛

در راهِ باریکی که از آن می­گذشتیم،؛
تاریکیِ بی­دانشی بیداد می­کرد!؛
ایمان به انسان، شب­چراغِ راه من بود!؛
شمشیر، دستِ اهرمن بود!؛
تنها سِلاحِ من درین میدان، سخن بود!؛

شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
اما دلم چون چوبِ تـَر، از هر دو سر سوخت
برگی ازین دفتر بخوان، شاید بگویی: - آیا که از این می­تواند بیشتر سوخت!؟

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات