
- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 137943 - 120/3
- وزن: 0.30kg
- UPC: 30
چل تیکه
نویسنده: محمد پورثانی
ناشر: گل آقا
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 182
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1371 - دوره چاپ: 1
کمیاب - کیفیت : درحد نو _ نو
مروری بر کتاب
مجموعه 31 داستان کوتاه طنز
نویسنده این کتاب محمد پورثانی (دایی سبیل خودمان) است! و او، نویسنده ای است که معمولا موضوع و مطلبی را که طنز نویسان دیگر در دو سطر تمام می کنند، تا ده صفحه کش می دهد و این کم هنری نیست...ما چهل سال است که با پورثانی رفیق گرمابه و گلستانیم و... خودمانیم،نکندبه پاس همین چهل سال رفاقت بوده است که اسم کتابش را چل تکه گذاشتیم؟ بعید هم نیست!
داستانها مربوط به سالهای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی است (از 1347 به بعد) و متاسفانه از نشریه ای که هر داستان در آن چاپ شده اسمی برده نشده. او در داستانهایش سراغ روایت موضوعات روز جامعه (به خصوص جامعه کارمندی که خودش با 20 سال کارمند روابط عمومی بانک سپه بودن، به تمام چم و خمش به خوبی آشنا بود!) می رفت و به روایت آنها با آب و تاب فراوان و قرار دادن کلمات مهم و کلیدی داستان در گیومه، می پرداخت.
پورثانی قبول دارد که برخی داستان هایش شبیه کارهای عزیز نسین است، زنهای داستان هایش مدام غر می زنند و تقریبا به اندازه موهای سرش داستان نوشته (برای مستند سازی موارد فوق می توانید به سالنامه 1370 گل آقا و گفتگو با محمد پورثانی مراجعه کنید) در ادامه از سینی این کتاب پورثانی یک داستان بخوانید و بعد هم بلافاصله فاتحه ای نثار روح خندانش کنید:
آدم مترقي
باور كنيد، وقتي اصغر خان را ديدم كه چهارچشمي سرش را كرده توي روزنامه و دارد با دقت مطالب آن را مرور مي كند خيلي تعجب كردم. چه، اين كه اصغر خان كذايي هميشه بنده را به اين علت كه روزنامه مي خرم ملامت مي كرد و مي گفت: آخه مرد حسابي حيفت نمي آد، پول بي زبونت رو مي دي بالاي يه مشت چاخان پاخان؟ با اين پول برو يه سير آب نبات قيچي بخر بخور، كه اگر رطوبتت كرده رد كنه، يا يه بستني ليواني بخر بخور توي اين هواي گرم جگرت حال بياد!
بنابراين تصديق مي فرماييد كه چنين آدمي، اگر شش دانگ حواسش توي روزنامه باشد تعجب بيننده را با آن سوابق ذهني برخواهد انگيخت، خصوصا، توي پياده رو پاي همان بساط روزنامه فروش!
روي اين اصل، با اين كه كار مهمي داشتم رفتم جلو و آهسته زدم به آرنجش كه به اصطلاح برگردد نگاهم كند، ولي طرف از بس غرق مطالعه بود ضربه مزبور را حس نكرد و در نتيجه محكم زدم توي پهلوش و گفتم: ياالله اصغرخان...حالت چطوره؟!
سرش را بلند كرد و گفت:
- اي ... از احوالپرسي هاي سركار.
- كم پيدايي؟
- گرفتاري هاي زندگي مگه امون مي ده كه آدم به رفقاش برسه.
- گاهي اوقات تلفني هم مي توني احوال ما رو بپرسي.
-به جان تو وقت نمي كنم.
ـ حق هم داري، مگه مطالعه وقتي واسه آدم باقي ميذاره، توي پيادهرو كه اين طوري باشه واي به توي خونه و رختخواب!
ـ هوم...تقريباً.
ـ ولي اصغر، تو كه با خواندن روزنامه مخالف بودي، ميگفتي مطالبشون چاخان پاخانه؟
ـ اون موقعها بله، ولي الان دو سه ماهه كه مرتباً مطالعه ميكنم.
ـ يادته به من ميگفتي با اين پنج تومن يه سير آب نبات قيچي بخر رطوبت نفخ شكمت رو رد ميكنه؟
ـ آره، ولي اشتباه ميكردم. حالا دارم ميفهمم كه مطالعه چقدر به درد آدم ميخوره!
ـ مرد حسابي! من كه اون موقع هر چي بهت ميگفتم زير بار نميرفتي.
ـ خب ديگه، گاهي اوقات آدم دور از جان شما شعورش رو گم ميكنه.
ـ يادته، وقتي من روزنامه ميخريدم مسخرهام ميكردي و ميگفتي با اين پول يه ليوان بستني بخور جگرت حال بياد؟ ميگفتي اين عكسها و اين تعريفهاي زيرش آگهي غيرمستقيمه.
ـ بله،... ولي خوشبختانه خيلي زود متوجه شدم، توي زندگي هيچ چيزي مثل مطالعه به درد ادم نميخوره!
ـ بله، آقاجون روزنامه چه دخلي داره به آب نبات قيچي و بستني؟
ـ حق با شماست.
ـ آدمي كه روزنامه ميخونه سر از كار دنيا درميآره، ميفهمه كجا جنگه، كجا جنگ نيست. كجا كودتا شده، كجا نشده. سازمان ملل چه كرده، وضع دلار در چه حاله. كدام شخصيتهاي سياسي از كشور خارج شدن، كدومشون وارد شدن. هند چي ميگه، پاكستان چي ميگه. ويلي برانت چه كرده، كدوم اوراق بهادار توي بورسه...كدوم نيست. كمونيستها تا كجاي ويتنام پيش رفتن، دست راستيها چه كردن، په له چند تا گل زده، چند تا نزده. كلي چه وقت ميآد و چه وقت نميآد. خلاصه، با همين پنج زار فكر آدم كلي باز ميشه، توي يك مجلس ميتونه پا به پاي آدمهاي فهميده و روشنفكر صحبت بكنه. در صورتي كه آب نبات قيچي و بستني به جز اين كه پدر دندونهاي ادم رو دربياره هيچ خاصيت ديگهاي نداره، غير از اينه اصغر؟
ـ اينهايي كه جنابعالي فرمودين درست و شايد هم روزنامه چنين منافعي داشته باشه، ولي من براي يه چيزهاي خيلي مهمتر تصميم گرفتم هر شب روزنامه بخرم.
توضيح اين كه در اين موقع سر اصغرخان باز رفته بود توي روزنامه، ولي من كه از شنيدن اين پاسخ هاج و واج مانده بودم محكم زدم به آرنجش و پرسيدم:
ـ گفتي مهمتر؟
ـ بله... لابد مي دوني كه من سالها بود توي بايگاني راكد اداره خاك ميخوردم، هر كارمند جديدي مياومد توي دايره ما، هفت هشت ماهي با پروندهها كلنجار ميرفت و يكهو ميديدم حكم رئيس دفتري و معاونت و مشاورت بهش ميدادن ميرفت جزو اون بالاييها ولي ما همون پايين خاك پرونده ميخورديم.
ـ خب، لابد خط و ربطشون خوب بوده، يا آدمهاي با سوادي بودن كه به سرعت ترقي ميكردن.
ـ نه قربونت برم، سواد و خط چيچيه، بعضيهاشون حرف يوميه خودشونو هم نميتونستن بزنند!
ـ خب، پس جريان از چه قرار بود؟ ميخواستي سر و گوش اب بدي بفهمي.
ـ آهان... چند ماه پيش همينطور كه فكر درجا زدن توي بايگاني راكد خواب و خوراك رو ازم گرفته بود رئيس كل يه پرونده محرمانه خواست و چون مستخدممون رفته بود پي فرمون، خودم پرونده كذايي رو زدم زير بغلم، بردم بالا. سلام كردم، گفتم قربان اين همون پرونده خريد تير آهنهاست كه جنابعالي امر فرموده بودين. گفت: چرا شما زحمت كشيدين؟
ـ والله، مش رحيم رفته بود دنبال يه كاري چون تلفن فرموده بودين فورييه خودم آوردم حضورتون.
ـ شما هنوز هم توي دايره بايگاني راكد هستين؟
ـبله قربان... چهارده ساله كه اونجام، يعني از همون بدو استخدام!
ـ لابد خودتون علاقهاي ندارين كار بهتري بهتون بدن؟
ـ نه قربان، اين چه حرفيه، هركس دلش ميخواد بره جلو، دلش ميخواد ترقي بكنه، كم لطفي حضرتعاليه كه بنده هنوز در بايگاني هستم.
ـ راستش، من چندين بار خواستم به رئيس كارگزيني دستور بدم يه فكري براي شما بكنه و پست مهمتري براتون در نظر بگيره، ولي پيش خودم گفتم شايد لطمه به كار بعدازظهر شما بزنه، چون ميدونيد مشاغل حساس احتياج به اضافه كار و فعاليت بيشتري داره.
ـ ولي قربان بنده فقط همين يك شغل رو دارم، بعدازظهرها بيكارم.
ـ عجب... من خيال كردم عصرها هم توي شركتي، جايي كار ميكنيد. چون چند روز پيش كه به علت فوت عموي باجناق بنده مجلس ترحيم آبرومندي در مسجد مجد برپا بود تمام اعضاي اداره آمد بودند جز سركار!
ـ قربان باور بفرماييد روح بنده از اين موضوع خبر نداشت، والا از صميم قلب خدمت ميرسيدم. همه ميدونند كه بنده قلباً به شما ارادت دارم، گرچه بنده با قسم مخالف هستم ولي به حضرت عباس روحم از اين موضوع خبر نداشت. البته اون روز صبح توي اداره پچپچ بود كه سر ساعت برن مسجد مجد ولي به قمر بني هاشم نميدونستم براي حضرتعالي چنين اتفاق ناگواري افتاده!
ـ مگه شما روزنامه نميخونين؟
ـ نه قربان، مدتي خريدم ديدم توش چيز بدرد بخوري ننوشته به روزنامه فروشي محل گفتم ديگه نياره!
ـ به هر حال اين موضوع توي روزنامه آگهي شده بود.
ـ قربان، انشاالله بقاي عمر حضرتعالي باشه.
ـ متشكرم...بفرماييد، فعلاً پرونده خريد تير آهنها اين جاست. كارم كه تموم شد تلفن ميزنم مستخدمتون را بفرستيد ببره.
ـ چشم قربان، امري ندارين؟
ـ نخير...
آن روز به محض اين كه از اطاق رئيس كل آمدم بيرون، اولين كارم اين بود كه مش رحيم رو برقي فرستادم يه كيهان شب گذشته را برام خريد به اطلاعات، آخه مي دوني ممكنه بعضي از آگهي هاي مجالس ترحيم و شب هفت توي اين يكي نباشه ولي توي اون يكي باشه!
- خب، پس واسه اين روزنامه خون شدي؟!
- آره ديگه...دست برقضا چهار پنج روز بعد، از خوش شانسي من زد و پسرخاله زن برادر رئيسمون در يك تصادف اتومبيل مرحوم شد! ختمش رفتم، شب هفتمش رو هم رفتم، شب چهلمش رو هم رفتم و آقايي كه شما باشيد چهار روز طول نكشيد كه مستخدم دايره كارگزيني يه حكم برام آورد. پاكت رو باز كردم ديدم نوشته آقاي اصغر جالاقاني از اين تاريخ بسمت كفيل دايره كارپردازي منصوب و حقوق ماهيانه شما معادل حقوق و مزاياي رتبه پنجم قابل پرداخت خواهد بود، يعني هم ترقي كردم...هم يه رتبه گرفتم!
- حالا امشب هيچ كدوم از كس و كارهاي رئيستون مرحوم نشدن؟
- والله، اين دفعه چهارمه كه دارم آگهي هاي مجالس ختم رو مي خونم ولي انگار خبري نيست، يه پدر سوخته اي از كس و كاراشون نمرده كه دل ما خوش باشه، بريم توي مسجد مجد خودي نشون بديم!
- خيلي خب، هيچ لزومي نداره كه فقط توي مسجد ميزان ارادت خودتو نشون بدي.
- پس به عقيده تو چيكار كنم كه بفهمه من محبتاي ايشونو فراموش نكردم؟ بفهمه من به وظايف خودم آشنام؟!
- برو به همون قبرستوني كه چند وقت پيش رفته بودي شب هفت. از اون يارو متوليه بپرس رئيستون چه مواقعي مياد فاتحه خوني تو هم سر بزنگاه خودتو برسون!
- بشينم سر قبر گريه كنم؟
- نه آقاجون يه پاكت خرما يا شكر پنير بخر، كه هم خيرات و مبرات كرده باشي هم طرف ببينه كه آدم فراموشكاري نيستي. يعني بفهمه به وظايف خودت آشنا هستي، فهميدي؟!
فهرست
دندان پزشک
فرار بزرگ
بدفکری نیست
درمان قطعی
آدم مترقی
توصیه
پنیر تبریز
لبخند
و...