-19 %
داستان هایی به زبان نامادری ؛ داستان هایی از نویسندگان بزرگ جهان
- موجودی: موجود
- مدل: 135057 - 23/7
- وزن: 0.20kg
285,000 ریال
350,000 ریال
آیتمی یافت نشد!
داستان هایی به زبان نامادری
گردآورنده و مترجم: اسدالله امرایی
ناشر: گویا
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 196
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1398 - دوره چاپ: 1
اول امیر دید. به سنگی زیر پل گیر کرده بود و در آب غوطه میخورد. داد زد: «لعنتی! آن لعنتی را ببینید.» زانو زدند که بهتر ببینند. رافائل، خایمه، کارل، خاویر، اریک و امیر. هیچ کدام نگفتند که میترسند. کارل در گرانت زندگی میکرد. پایین خیابان ۱۲۵، اما چون مادرش در بیمارستان کار میکرد در دایکمن به مدرسه میرفت. کارل گفت: «مثل سیاههای اسپانیایی است.»
پوست طرف قهوهای بود، یک یا دو هوا روشنتر از آب گلآلود رودخانه.
فقط یک شورت مشکی داشت. کت و کول درست و حسابی. رافائل فکر کرد چه مردهٔ گردنکلفتی، خندهاش گرفت و با صدای بلند گفت «مردهٔ گردن کلفتی است؟»
-خب، لابد گیر گردن کلفتتر از خودش افتاده.
امیر همیشه از این مزهها میریخت. خندیدند و رافائل حالش جا آمد. او تازه به این مدرسه آمده بود و خیلی اتفاقی دوست پیدا میکرد. سر راه خانه، کنار کمدهای روبه روی هم و سر نیمکتهای مجاور. دوست پیدا کردن که به این سادگیها نبود.
-یک کیسه پلاستیکی هم به پایش چسبیده.
-دهنش را صاف کردهاند.
-لابد آدم درستی نبوده.
سر نردههای پل ایستادند و حرف زدند و جنازه را از یاد بردند. نشستند و پاها را از لای نرده آویزان کردند و تاب دادند. موقعی که کشتی سیرکل لاین پر از مسافرهای خارجی از رودخانه میگذشت و همه عکس میانداختند و دست تکان میدادند. بحث جنازه دوبارهیادشان آمد رافائل که دلش میخواست فرار کند گفت: «فکر میکنی آنها ببینند؟»
امیر گفت: «نچ. خیلی دورند. هیچ جوری نمیتوانند ببینند.»
بعد خاویر دست تکان داد و کارل و امیر مسخرهاش کردند و خل مشنگ صدایش زدند.
کارل قپی آمد: «از همین جا میتوانم با سنگ بزنم به آن کشتی.»
رافائل هر چند باورش نمیشد به او خندید. آن زیر جنازه توی آب به سمت ساحل میرفت و برمیگشت. به کشتی سیرکل لاین نگاه میکردند و نمیدانستند چرا از آن بدشان میآید.
کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود