
- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 6547
- وزن: 0.40kg
- SKU: 34320
- UPC: 12
بالهای خیس یک فرشته
نویسنده: مریم سادات افتخاریان
ناشر: شالان
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 400
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1392 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
نیمه ی مردادماه بود و گرمای آفتاب به قدری سوزاننده که کمتر کسی در کوچه و خیابانها دیده می شد.
با وجود این که چشمانم را نور می زد، پوستم را گرما می سوزاند و عرق روی سر و صورتم می چکید، تند و تند قدم برمی
داشتم، بی آن که به فکر سایه و سایه بان یا جایی باشم که از آفتاب داغ تابستان حفظم کند، به سرعت گام هایم میافزودم.
کف دستانم خیس عرق بود و هر از گاهئ سرم را به عقب می چرخاندم، میترسیدم که رامین پشت سرم باشد، وقتی او را نمی دیدم، نفس راحتی میکشیدم و به حرکتم ادامه میدادم.
شاخه های بلند و پیچک هایی که از روی دیوار خانه ها آویخته شده بودند، تار و مبهم به نظرم می رسیدند. فقط جلوی پایم را میدیدم و خاشاکی که باد گرم و سوازننده آنها را پیش رویم پهن کرده بود.
پاهایم میلرزیدند و نفسم به خِس خِس افتاده بود. گلویم خشک شده بود و لبهایم از عطش ترک خورده بود. با وجود اینکه مسافت زیادی را از خانه ی آنها دور شده بودم، هنوز دلشوره داشتم که رامین دنبالم نیامده باشد.
از طرفی هم فکر امید لحظه ای رهایم نمی کرد. مرتّب از خود می پرسیدم: «چرا نمی خواست من خونه برم؟ چرا می گفت منزل عمّه بمون؟ اون می دونست رامین چه حسّی به من دارد. اصلاً خودش بارها و بارها گفته بود: حق نداری ا ونجا بری. پس چی شد که منو به جبر و زور به منزل عمّه آورد و خودش غیبش زد؟ چرا هر چه اصرار کردم که باید برگردم، مخالفت کرد؟»
طعم تلخی را در دهانم حس کردم. دلم گواهی بدی میداد. منتظر حادثه ای بودم. چیزی که حسّ غریبی نهیبم می زد که در کمینم نشسته و من مثل قاصدکی سرگردان زیر پای باد افتاده بودم و نمی دانستم عاقبت دلم کجا آرام خواهد گرفت.
انگشت های پاهایم درون کفش های چرمی سوختند. به ناچار از حرکت کردن باز ماندم. سرم را بلند کردم. نگاهم تیر باران شرارههای آتشی شد که از دامان خورشید فرو میریخت.
برگشتم و به پشت سرم نظری انداختم. خبری از رامین نبود. نفس عمیقی کشیدم و مطمئن شدم که دیگر دنبالم نخواهد آمد. زیر سایه ی درخت توتی که برگهای انبوه آن راه نور را سد کرده بودند، پناه گرفتم و به تن پوسته پوسته و زخمی آن تکیه زدم.
کوچه ی باریک و بلند با آن ساختمان های قدیمی و درختانی که در میان داشت مثل تونلی مخوف در نظرم آمد که هر لحظه تنگ و تنگتر می شد. مانند بچّهای که در آغوش مادرش پناه میبرد، در تنهی درخت فرو رفتم و از پشت آن سر به عقب چرخاندم. تپش های قلبم با موج افکار پریشان ذهنم هماهنگ نبودند و هر لحظه به هر صدایی از جا می پریدم، دستم گره می شد و رعشه به جانم می افتاد. تهته های قلبم هنوز باور نمی کردم که رامین یک گوشه در کمینم نباشد.
با باز شدن در خانه ای جیغی خفیف کشیدم. زنی میانسال با دیدن من ابرو درهم کشید و نُچنُچ کنان در حالیکه در منزلش را چند قفله میکرد، کیفش را محکم بغل زد و نگاهی پرغیظ به من انداخت و بی هیچ حرفی دور شد. در حالیکه مرتّب سر به عقب می چرخاند و نگاهم می کرد.
به پاهای بی حس شده ام نهیب زدم: «نباید بایستی. باید حرکت کنی حتّی اگه آفتاب تاول تاولتون کند. باید از دست رامین فرار کنی.» و با این فکر که باید سر از کار امید دربیاورم، ضربه ای به زانویم زدم و خود را تکانی دادم. بند کفشهایم را محکم کردم هنوز سرم را بلند نکرده بودم که صدای دو رهگذر ترس به جانم انداخت و با آخرین توانم پاهای کرخت شده ام را روی سینه ی خشن زمین کشیدم و از آنجا دور شدم.
لحظاتی بعد روی صندلی عقب یک تاکسی جای گرفتم. امّا چنان از پنجره بیرون را مینگریستم که انگار دست های رامین را می دیدم به سمتم دراز شده و گلویم را می فشارد...